دربارهی کتاب:
آن طرف خیابان، درست روبهروی پنجره، یک نفر تکیه داده است به درخت و زُل زده اسـت به پنجره... سیگاری گذاشتـه است گوشهی لبـش و حالا دارد کبریـت میزند. چنـد تـا کبریت میکشـد که یکـییکـی تـوی باد خاموش میشوند. دستهاش را دور کبریت حلقه میکند و تکانی به خودش میدهد تا پُشتش به باد باشد... از همان پُشت در، تا مُچ پاهاش فرو میرود توی برف. برف سفید پانخوردهای همهی سطح پیادهرو و خیابان را گرفته است. از زیر درختهای کنار خیابان با احتیاط قدم بـرمیدارد... صبر نمیکنـد که بیایـد این طرف خیابـان. دلش میخواهد خودش را برسـاند به آن طرف خیابان و با هم بروند توی برف به این قشنگی قدم بزنند و حرف بزنند. خیلی حرفهـا دارد که با او بزند و بهتـر اسـت که همین جـا توی خیـابان با هم حرف بزنند. نمـیخواهـد بـه همیـن زودی بـزند زیـر حـرف خـودش... دلـش به حال او میسوزد، دلش بـه حال استاد هم میسوزد، دلش به حـال خودش و مادرش و خواهرهاش و همهی مردم دنیا میسوزد. دلش به حال خودش بیشتر از همه میسوزد. پاهاش تا زانو فرو رفته است توی برف و دارد میرود آن طرف خیابان... اما هرچه میرود جلو، پاهاش بیشتر توی برف فرو میرود و هرچه میرود جلو، به آن طرف خیابان نمیرسد...
جوایز:
1381
نظرها (0)
ثبت نظر: