دربارهی کتاب:
گِلِ مجسمهی شطـرنجباز را با آب دریـا درست كـرده بودم. گِل آن چشـمهـای سیـاه و كشـیده، آن بینـی باریـك و آن صفحهی شطرنج مخلوط خاك و آب دریا بود، نمك داشت و عطرش با همـهی گِلهـای دنیا فـرق میكرد. خواسته بودم كتـاب شعـر بدهم دستش. گِلِ كتـاب شعـر به دستهایش نچسبید. براش شطـرنج ساختم. هر مهره را پیش چشمهای او صیقل دادم، چشمهای سیاهش صیقلیتر میشد. صفحه را سوار كردم روی زانـوانش، مهره را چیـدم روی صفحـه... مجسمـه را تمـام كـردم و شبانـه آن را روی پـایهی سنگـی میدان شهر وصل كـردم... انداختنـدم توی این زندان. شاید چیزی دزدیده بودم، شـاید هم فهمیده بودند گِلِ مجسمه را با آب دریا درست كردهام. استفاده از آب ممنوع بود. آبتنی هم ممنوع بود. عطر شور هم ممنوع بود.
نظرها (0)
ثبت نظر: