دربارهی کتاب:
تازگیا فكر میكنم ما میایستیم یه جا. زندگی میآد قشنگ از رومون رد میشه. ما میخوایم نگهش داریم، نمیشه. مجبور میشیم خودمون رو آویزونش كنیم. نه؟ زندگی میره میره و هی دور میشه، ما رو هم تا یهجایی میكشه، بعد كه میبینیم دیگه زورمون بهش نمیرسه، میخوایم یه اثری روش بذاریم، یه چیزی بهش بدیم كه لااقل اگه خودمون درجا میزنیم، اونو با خودش ببره. میفهمی چی میگم؟» (از متن کتاب)
به من گفته بودند، ریسههای خیال و رویا را که به هم ببافید، داستانها متولد خواهند شد. رنگ به رنگ، مثل پارچهها. آن وقت زینت زندگی میشوند، مثل همهی چیزهای قشنگ.
بعدها فهمیدم داستانها زینت نیستند. پنجره هستند. پنجرههایی که زندگی را جور دیگری به ما نشان میدهند...
مشاهده سریع کتاب
ناموجود
نظرها (0)
ثبت نظر: