دربارهی کتاب:
رستم بچهای بود مثل همهی بچههای دیگر. توی محوطهی باشگاه، برای خودش گشت میزد و بازیها را تماشا میکرد. فقط تماشا میکرد. دوست نداشت خودش بازی کند. یکبار در سالن باشگاه نمایشی تماشا کرد که خیلی به دلش چسبید. بازی بازیگرها و آنچه روی صحنهی نمایش میگذشت خیلی بیشتر به دلش میچسبید تا بازیهای دیگر و آنچه روی زمینهای بازی میگذشت. پشت صحنه هم رفت و بازیگرهای نمایش را از نزدیک دید و با آنها حرف زد. تصمیم گرفت برود توی کار نمایش. دلش میخواست توی نمایشهایی بازی کند که مردم برای تماشا کردنشان سر و دست بشکنند. دلش میخواست کاری بکند که بعد از مردنش، همه یادشان باشد. دلش میخواست وقتی مرد، همه یادشان باشد که زمانی رستمی بوده و داستانهای او را برای همدیگر تعریف کنند_
اما نه. کور خوانده بود. این سوداهای خام را باید از کلهاش بیرون میکرد. باید مثل همهی بچههای خوب و سر به راه دیگر، میرفت مدرسه و درس میخواند و آنقدر مشق مینوشت و جریمه مینوشت تا آدم میشد و میافتاد توی سیاهیلشکر آدمها.
نظرها (0)
ثبت نظر: