دربارهی کتاب:
دراز کشیدهام روی تختخواب. چشمها را که میبندم خوابی که دیدهام مثل کابوسی باز توی کلهام رژه میرود. ششماهْ گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آوردهاند اینجا سعی کردهام فراموشش کنـم، امـا نتوانستهام. سعـی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمـی از خودم را پاک کنم امـا نتوانستهام. بعضیها همهی خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند. من نمیتوانم ...
نظرها (0)
ثبت نظر: