دربارهی کتاب:
فیلسوف جوانی بود که آرزو داشت فرزندش هم مثل خودش فیلسوف شود. اما فیلسوفی ذاتی. به همین منظور هر شب در مقابل همسر حاملهاش مینشست و برای کودکی که در شکمش بود قصههای فلسفی تعریف میکرد و کتابهای فلسفی میخواند.
پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت انتظار بالاخره کودک مزبور به دنیا آمد. اما افسوس که مرده بود. او ساعتی پیش از زایمان خودش را با بند نافش دار زده بود.
نظرها (0)
ثبت نظر: