دربارهی کتاب:
طوری حرف میزد انگار چیزی از این عادیتر ممکن نیست. بدون اینکه بتوانم چشم از او بردارم گفتم سوار شود تا برسانمش. فکر کردم ماندن زنی در چنین جایی جای سؤال و جواب ندارد. اما فقط این نبود، آن لحظه میخواستم توی ماشینم بنشیند و خودش هم حتماً این را میدانست که آمرانه پرسیده بود، گویی با مسافرکشی در یکی از خیابانهای شهر حرف میزند. درِ عقب را باز کرد و سوار شد. در حالی که مینشست از آینه نگاهش میکردم، مژههای خوابیده بر چشمهای کشیدهی مشکیاش آرامشی عجیب در گرمای بعد از ظهر تابستان القا میکرد. درست مثل آرامش بعد از یک روز گرم تابستانی، آرام و درخود.
نظرها (0)
ثبت نظر: